سریال «مونارک: میراث هیولاها» بخشی از دنیای هیولایی برادران وارنر به نام «MonsterVerse» است؛ مجموعهای از فیلمها و سریالهای تلویزیونی بلند که داستان آن بر پایه اسطورههای ساکن در این سیاره، روی هیولاهای نمادین گودزیلا، کینگ کونگ و دیگر غولها تمرکز دارد. اکنون برای آشنایی زیاد تر با این تاثییر در ادامه با بازدید و نقد سریال Monarch: Legacy of Monsters همراه ویجیاتو باشید.
در دهه ۱۹۵۰ میلادی، دو دانشمند به نامهای دکتر کیکو میورا (ماری یاماموتو) و ویلیام راندا (اندرس هولم) وجود تایتانها را در زمین جستوجو و کشف میکنند. در ادامه این کاوش تبدیل راه اندازی یک سازمان علمی تحت رهبری نظامی به نام «مونارک» میبشود. در این بین سرهنگ لیلاند شاو (وایــِت راسل) ماموریت حفاظت از دو دانشمند و داراییهای پادشاه هیولاها و جمعآوری دادههای مشاهده تایتانها را بر مسئولیت دارد.
در یکی از این اکتشافات هیولایی در قراقستان، این سه نفر به طور اتفاقی با چیزی که به نظر میرسد محل لانه سازی یک حشره هیولایی است برخورد میکنند و در نهایت کیکو را در اعماق لانه از دست خواهند داد. از این نقطه به سپس ما ناظر روایت دو خط وقتی موازی در قبل و آینده این شخصیتها هستیم. در واقع این سریال نمایانگر میراث مونارک در دایره یک خانواده است که همه چیز خود را برای ساختن آن گذاشتهاند.

در خط وقتی آینده و در سال ۲۰۱۴، اندکی بعد از این که گودزیلا سانفرانسیسکو را با خاک یکسان میکند، یک معلم مدرسه به نام کیت راندا (آنا ساوای) به ژاپن میرود تا دریابد که چرا پدرش که به گمان زیادً درگذشته است، در آنجا آپارتمان دارد. سپس معلوم میبشود، او خانواده فرد دیگر در آنجا داشته و پسری به نام کنتارو (رن واتانابه) از او وجود دارد. بعد در ادامه این خواهر و برادر اغاز به بازدید این میکنند که پدرشان واقعاً چه کاری انجام داده است. به این علت به طور جادویی، این دو خط داستانی با خطوط وقتی متفاوت، نقاط مشترک بسیاری خواهند داشت، در حالی که در جایی در بعد عرصه، خفاشهای غول پیکر، گرازها و مارمولکها هر از بعضی اوقات غرش میکنند.
اما قبل از داستان، باید به این مسئله اشاره کرد که روبرو شدن با مجموعهای ده اپیزودی بر پایه جهان هیولایی برادران وارنر به تنهایی مخاطبان عاشق هیولاها را شوقزده میکند. اما دلنشین اینجاست که اینبار هیولاها سخن اول و آخر را نمیزنند. این یعنی چه؟ این یعنی احتمالا برای اولین بار این شخصیتها می باشند که داستان را پیش میبرند و نه هیولاها. در طول این سالها ناظر این بودیم که چندین دفعه این نقد به جهان هیولایی برادران وارنر داخل میشد که آنها در آثارشان به خلق شخصیتهای مناسب دقتی ندارند. این یعنی انسانها زیاد تر سایهای در میدان مبارزات هیولایی بودند.

اکنون در سریال مونارک: میراث هیولاها داستان متفاوت است و ما ناظر روایت قصه به دست چند شخصیت قابل فهمیدن هستیم. در دل داستان این سریال از یک طرف، سه نفری وجود دارند که تایتانها (و توانایی انسان برای دفاع از خود در برابر آنها) را کشف میکنند، و از نظر دیگر، یک جفت خواهر و برادر ناتنی که نقش خانوادهشان را در همه اینها رمزگشایی میکنند. به این علت، داستان بین نسلها و دو خط وقتی مهم تقسیم شده است.
اگر سریال را تماشا کرده باشید، بعد خبر دارید که در ۱۰ تکه از Monarch Legacy of Monsters، مخاطبان مجموعاً پنج تایتان مشاهده میکنند که گودزیلا نیز بین آنها دیده میبشود. یقیناً این دیده شدن به معنی یک یا دو نگاه زودگذر چند ثانیهای است. با این تفاسیر، اکنون باز میتوان نقد قبل به این جهان داستانی را به این صورت نقل کرد که اینبار هیولاها کجا می باشند؟! سوالی که از همان اغاز سریال زیاد تر در شبکههای اجتماعی دیده میشد، فکری که به ذهن من هم خطور کرد، اما بعد از آن باید به خودم یادآوری میکردم که این یک سریال تلویزیونی شخصیتمحور است و هیچ راهی وجود ندارد که سازندگان از بودجهای در قامت یک بلاکباستر برخوردار باشند.

بعد در رویارویی با این محدودیتها، سازندگان این سریال کار با لیاقتای انجام دادند، کاری که در آن تایتانها به طور محدود به بعدعرصه رفتهاند و شخصیتهای انسانی در زیاد تر لحظات جای آنها را پر کردهاند. یقیناً در تکه پایانی طرفداران مقداری به خواستههایشان میرسند؛ اما چرا؟ چون ما ناظر یک مبارزه بین گودزیلا و یک کایجو دیگر هستیم. احتمالا این سکانس کوچک طرفداران هاردکور را برای مدتی راضی نگه دارد تا این که Godzilla x Kong: The New Empire امسال انتشار بشود.
اکنون احتمالا سوال مهم این باشد که آیا در نبوده است هیولاها در متن داستان، شخصیتها و خط داستانی انسانی توانسته جانشین مناسبی باشد یا خیر؟! خب از بین دو خط داستانی سریال مونارک: میراث هیولاها، آن خط روایتی که در دهه ۱۹۵۰ میلادی جریان دارد، بدون شک مسئله دلنشینتری است. علت نیز روشن است، چون سه شخصیت کیکو، بیل و لی نقش گودزیلا را در کل این مطرح به درستی فهمیدن میکنند. این یعنی با قرار گرفتن مسیر روایت در داستان آنها، ما ناظر یک ریتم تندتر به همراه یک بازی رمانتیک و شیمی مناسب بین این سه شخصیت هستیم.

در روبه رو، با قیاس این خط داستانی با درام خواهر و برادری راندا و رمز و راز پشت دوست دختر اسبق کنتارو، که او نیز همیشه در قصه وجود دارد، فهمید خواهیم شد که این محور داستان به شدت رنگ پریده و در خلق درام مناسب ناتوان است، و تنها وقتی که نسخه قدیمی شخصیت شاو با بازی کرت راسل به آنها اضافه میبشود، مقداری جان بهتری میگیرد. به این علت سریال هرگاه به قبل میرود سرپا به نظر میرسد و هرگاه به زمان حال میآید به شدت خستهکننده میبشود. بدبختانه تیم بازیگری زمان حال سریال نیز نه شیمی مناسبی دارند و نه قصه پشت آنها جوابگو زمان مخاطب است.
در نتیجه باید او گفت که مطرح داستان انسانی سریال روی چند قوس زیاد دم دستی ساخته شده است، همانند این که چه فردی مادربزرگ یا پدربزرگ کیست، یا پدر یک خواهر و برادر ناتنی کجاست، یا چرا آنها را رها کرده، یا این که وایت و کرت راسل چطور مشکلاتهای جلوی خود را مدیریت میکنند. به این علت با این چنین داستانی تقریباً باید دائماً دیالوگهای بدون معنی و بیآخر این شخصیتها را تماشا کنید. هرچندن در هر تکه، سازندگان تلاش میکنند با ماجراجوییهایی این پچ پچهای بیمعنی را کمرنگ کنند، اما این حالت کلی داستان را نجات نمیدهد. ولی چرا؟ چون ما با گروهی شخصیت سطحی روبرو هستیم. از یک لزبین شکننده تا یک هکر تزلزل ناپذیر و یک پدربزرگ ماهر و یک هنرمند نامحسوس از توکیو.

اما در شکل دادن این ایدهها و اجرای آن، سازندگان سریال هیچ مشکلی در کارشان وجود ندارد. این یعنی ما ناظر یک سریال استاندارد از نگاه فنی هستیم. منظور من این است که هیچ چیز قابل سرزنشی در این قسمت وجود ندارد. هالیوود زمانها پیش ساخته شده و بهتر از هر فردی در وام گرفتن از قبل آموزش دیده است. این یعنی سازندگان مونارک خوب میدانند چطور از موسیقی و ابزاری چون صدا، عکس و ویرایش در جهت اجرای یک فرمول مخاطب پسند منفعت گیری کنند.
یقیناً در رابطه این سریال، هرچندن نویسندگان بر عناصر انسانی تمرکز میکنند و حداقل زمان و تلاش را به داستانهای هیولایی خواهند داد، اما در سطح کوچکی که هیولاها به نمایش درمیآیند، چه خود گودزیلا یا موجودات دیگر باکیفیت به نظر میرسند و چه نمایش عنکبوتهای هیولایی و چه یک اژدها نیز به همین ترتیب ترسناک و دلنشین می باشند، اما خود داستان از یک درگیری نامنسجم یا بهتر است بگوییم فقدان آن رنج میبرد. در دو خط داستانی نقش دشمن به حداقل رسیده، اما در روبه رو قهرمانان بسیاری وجود دارد. این یک زیاده روی است که سازندگان به آن دقت اختصاصی نکردند.

باید بدانید کارگردان «WandaVision» و «چهار شگفتانگیز» آینده مارول، یعنی مت شاکمن کنترل هدایت این سریال را به گفتن سازنده در اختیار دارد. به لطف وجود او این سریال با یک بودجه نه چندان شگفت، فرم یک فیلم بلاکباستری را دارد (اگرچه پالت رنگ آن، برای مثال، محدود به همه سایههای خاکستری است)، اما سازندگان باید با بودجه محدود در مقیاس بزرگ مخاطب را غافلگیر کنند تا به نوعی گسترش جهان هیولایی در این داستان را توجیه کنند. بعد چه در اجرا و چه بازیها تلاش شده بهترین نتیجه حاصل بشود. هرچند در برخی نمودهای بصری و در برخی بازیها مشکلات به چشم میآیند.
یقیناً در اجرای فرمول بلاکباستری با یک قهرمان مرد، هر دو راسل (چه پسر و چه پدر) کاریزما و وجود قوی بسیاری را اراعه میکنند در حالی که بقیه بازیگران به شکل گیج و ناخوشایندی به صفحه سبز جلو خود خیره خواهد شد. در این بین جغرافیای مورد منفعت گیری این پروژه نیز با لیاقت اشاره اختصاصی است: از خیابانهای منظم توکیو و سانفرانسیسکو ویران شده تا فیلیپین و خرابههای حاضر در سرمای قزاقستان. به طور کلی سازندگان تلاش کردهاند اعتدال خوبی بین این مکانها برقرار کنند. هرچند ناسازگاری نمودهای بصری از یک سکانس خوب به سکانسی ضعیف غیر قابل چشمپوشی است.

در آخر باید او گفت: سریال مونارک: میراث هیولاها یک داستان شخصیت محور معمولی در جهان داستانی دنیای هیولایی برداران وارنر است که حکم یک لنگر بین قبل و آینده این جهان را دارد. سازندگان سریال تلاش در خلق یک درام داستانی حوالی این غولهای مخوف را داشتهاند، اما سطحی بودن کل داستان و عدم وجود شخصیتهای مناسب با پیشعرصه دلنشین بلای جان این سریال شده است. به این علت طرفداران کایجوها و فرانچایز MonsterVerse بهتر است چشم به راه فیلم گودزیلا و کونگ: امپراتوری تازه باشند که قرار است در ماه آوریل اکران بشود.
منبع